معلم عاشق

درباره معلمی

معلم عاشق

درباره معلمی

(( عدالت ))

   

 

آنگاه که دنیا پر بود از جور ظلم و ستم در شبه جزیره ای دور برروی این کره ی  خاکی نوشته ای نازل شد و برای زمینیان هدیه ای آورد

از آن میان می توان

                         عشق پا به عرصه ی وجود نهاد

تا جنگ و خونریزی محو شود عشق و آزادی و عدالت درپناه ایمان آمدند تا دنیا را دگرگون نمایند.

عدالت آمد

              تا بتواند دلی را از شکستن باز دارد

و رنجی را بکاهد    و دردی را مرهم نهد

عدالت آمد تا مرغکی رنجور را به لانه برگرداند

و غم را برلب های فقرا جراحی کند و بجانی اش شادی را پیوند نماید

عدالت آمد

       تا پرنده امید را در روح نا امیدان ماوا دهد

او می آید تا به ما بگوید ((زندانی محصول نهایی یک زنجیر طولانی است که حلقه های آن را فساد ومدیریت بد تشکیل می دهد))

                   ((کی سری هم به سرزمین ما می زنی))

عدالت می آید

    تاروسپیان را بگوید با این عمل زشت خود از جامعه انتقام نگیرند ، و می گساران را بگویید کبدها را به انتقام از این و آن سوراخ نکنند ، بدنامان را بگویید به انتقام آبروی پدران و مادران را نبرند.

وما آدمیان جهالت ها و نا کامی های خویش را انتقام نکشیم

او می آید تا

((زشت کاری های خود را به حساب حسنات نگذاریم))

او می آید تا(( تنها به قاضی نرویم ))

او می آید تا به ما آدمیان بفهماند:

((زیاده خواهی یکی از بیچارگی های ماست این همان بیماری است که آفت آسایش است))

او می آید تا : ((نیت های نا پاک که در پس قیافه های پاک و معصوم و خوش آیند پنهان شده اند را رسوا کند.

آنگاه که عدالت باز آید:

((هیچ ترازویی خطا نکند به عهد

و هیچ حاکمی مردمان سرزمینش را نردبان خویش نمی سازد

و هیچ قاضی ای وجدانش را در کیف رمز دار در پستوهای دست نیافتنی پنهان نمی کند وهیچ قلبی در حمایت شیطان به رذالت تن در نمی دهد

و هیچ اعتمادی به خیانت نمی انجامد، و هیچ پایی برهنه به میدان نخواهد آمد

و هیچ دستی به هیچ رویی چنگ نمی اندازد

و هیچ گونه ای در هرم بی پناهی و حیرانی نمی سوزد

و هیچ چشمی به دنبال گمشده ای خون نمی گرید

و هیچ شانه ای باری فراتر از توانش بر نمی گیرد

و هیچ گردنی طعم تلخ طناب را نمی چشد

و هیچ گلوله ای گلویی را تعقیب نمی کند

و هیچ جنگی خواب ارام کودکان را نمی آشوبد

و هیچ انسانی برای پرنده ای قفس نمی سازد

وهیچ مرزی بین انسان ها ، خندق جدایی نمی شود))

آنگاه که شادی در تبعید بود وغم هر روز درجه می گرفت حقیقت محکوم بود و فساد و فحشا آزاد ورها در کوچه پس کوچه های شهرمی گشتند . ایمان مخفی می زیست و عشق را در کنار تیرک راه بند تازیانه می زدند و کس به اندیشیدن خطر نمی کرد و تبسم را بر لب ها جراحی می کردند و ترانه را بر دهان ، آنگاه که شوق در پستوی خانه نهان بود

عدالت متولد شد.

او متولد شد، تا جامعه ای زیبا بر قامت رعنای دین باشد و آدمیان را نوید دهد

او متولد شد تا به آواز زمین نزدیک شود و همچون یک سنگ سر راه حقیقت داشته باشد.

او می آید تا هرگز دو صنوبر نباشد دشمن و هیچ بیدی سایه اش را نفروشد به زمین ،                  او خواهد آمد

 تا آشتی دهد

آشنا کند

نور را با دل ، شوق را با احساس ، علم را با ایمان ، زمین را با عدالت                   او خواهد آمد تا کور را بگوید چه تماشا دارد باغ ،

او می آید تا هر چه دشنام از لب ها برچیند و گره بزند                                     چشمان را با خورشید ،

                              دلها را با نور

                                               سایه ها را با آب

                                                                    برگ هارا با باد .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد